آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

آمیتیس خورشید زندگی من و باباش

نی نی شگفت انگیز من

آمیتیس گلم وقتی 8 ماه داشت براش معما طرح می کردیم حل می کرد 3 تا لیوان روی زمین قرار می دادیم عرسک کوچولو امیتیس که خیلی دوستش داره رو تویکی از اونها قرار می دادیم امیتیس پیداش می کرد اگر جای لیوانها را تغیر می دادیم امیتیس با دقت نگاه می کرد باز عروسکش پیدا می کرد اینست نی نی شگفت انگیز من. حتما ادامه مطلب را ببینید         آمیتیس گلم وقتی 8 ماه داشت براش معما طرح می کردیم حل می کرد  3تا لیوان روی زمین قرار می دادیم عرسک کوچولو امیتیس که خیلی دوستش داره رو تویکی از اونها قرار می دادیم امیتیس پیداش می کرد     اگر جای لیوانها را تغیر می دادیم امیتیس با دقت نگاه می کرد باز عروسکش...
31 تير 1390

عسلی 10 ماهگیت مبارک

                                                               دوست داشتنی ما عشق مامان بابا 10 ماهگیتو بهت تبریک می گیم اینقدر خانوم شدی که خدا بدونه راستی مامانی من که خیلی منتظرم مرواریدای  بالاییت در بیاد پس کی در می آن ؟؟؟        دو سه شب پیش همش تو خواب بیقراری می کردی و من تا صبح ...
30 تير 1390

آمیتیسم عیدت مبارک

عشق مامان و بابا اولین تجربه عید نیمه شعبان رو بهت تبریک می گیم البته پارسال هم نیمه شعبان بودی اما تو وجود مامان و از طریق مامان همه چیزو درک میکردی                                                            ما عید رفتیم خونه مامان بزرگت اراک کلی به تو خوش گذشت وقتی با هم رفتیم مراسم مولودیه همسایه مامان بزرگ وقتی خانم مداح مولودی خوانی میکرد تو تو بغل خاله ملیح اینقدر دس دسی کردی و نانای کردی و ذوق جشن...
29 تير 1390

کوچولوی نازم

دسته گل مامان خدای مهربون تو رو 30 شهریور 1389 ساعت 9 و 30 دقیقه صبح دوشنبه به ما هدیه کرد و زیبا ترین اتفاق زندگی من و بابت رقم خورد . الآن که نه ماه و چند روز و چند ساعت از آن لحظه مهم میگذره گاهی اوقات دلم واسه اون روزا تنگ میشه ، واسه بیدار موندنای شبونه واسه ترسیدن از لباس پوشیدن برای تو و مای بیبی عوض کردنت آخه عسلی تو فقط 3 کیلو و 150 گرم بیشتر وزن نداشتی و من از این موضوع خیلی ناراحت بودم عزیزترین ، این عکس را 10 دقیقه بعد از به دنیا اومدنت بابایی ازت گرفت نمی دونی چقدر خوشحال بودیم و خودمونو خوشبخت ترین انسانهای روی زمین میدونستیم تو تا آخر شب خانم و ساکت خوابیدی و من مامان بزرگ جونتو اذیت نکردی ولی آخر شب یهویی ...
21 تير 1390